-
31
1396/08/19 22:27
درحال گذر از 30 سالگی ام.
-
[ بدون عنوان ]
1396/07/11 02:35
یک روز که حال داشتم باید دانه به دانه مو به مو بگویم این شش سال چی شد.
-
[ بدون عنوان ]
1396/03/25 12:28
و من همهی تقصیرها را گردن میگیرم. بخاطر خالیِ توی قلبم
-
[ بدون عنوان ]
1390/03/16 09:41
اینهمه روز که بی وبلاگ گذشت، خیلی درد داشت. بی همه ی آن عاشقیت ها، غُر زدن ها، مُرده باد و زنده بادها… دیوونہ خونہ ے من با همه ی متعلقاتش اسباب کشی شد به اینجا
-
این ره که من می رفتم به قبرستان بود.
1390/02/06 01:02
حالم را بهم می زد دانشگاه. دنیای آقای فلانی و خانم فلانی. آدمها چسبیده بودند دنبال اسم خاندانشان، بعد از جنسیتشان! من 7 سال الکی الکی خانم طاهری بودم. " دیوونه خونه ی پردیس " را برای این راه انداختم که اولین مواجهه ام با دانشگاه حکم آدمِ بدبخت بازنده ی بیچاره ای را داشت در آغلی که مشتی گاوچران مست نشسته...
-
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
1390/01/11 12:40
اینجا را خیلی ها می خوانند. بنابراین نمیتوانم مثل سابق خودِ راستکی ام باشم. نوشتن از آدمهای سیاه، فقط خودم را سیاه تر نشان می دهد. نشستن پشت مانیتور و حرف زدن از ناملایمات و دل پریشانی ها، از آدم یک دختر قوی نمی سازد. ریز ریزترش میکند. مشکل من، زندگی بین آدمهایی بود که ظرفیت چنین چیزی را در خود نداشتند. من توی وبلاگم...
-
[ بدون عنوان ]
1390/01/11 12:17
کاری به کارِ ما ندارد این زندگیِ لعنتی فقط وقتی خسته می شود کلاهش را بر سرمان می گذارد و تخت توی کفش هامان می خوابد ... منبع: نامعلوم
-
سال سگی
1390/01/06 15:02
فروردین: نوستالژی آدمهای گُهِ دور برم اردیبهشت: _گرگم و گله می برم... _چوپون ندارم، بیا ببر خرداد: آدمها by default یک دیوار دراز قرمز نیستند. تیر: من از اوناش نیستم. مرداد: آشپزخانه ی مان سوخت. شهریور: دلهای پاک راه افتاد رسما. مهر: همستردار شدم. پوران و مموش را خریدم. آبان: پوران زائید. 24 سالم شد. آذر: بابابزرگ...
-
[ بدون عنوان ]
1390/01/01 10:47
آخر انتظار چه؟ دوباره امسال شد...
-
[ بدون عنوان ]
1389/12/29 13:22
یَنی فردا این موقع سالِ دیگه س؟!
-
[ بدون عنوان ]
1389/12/28 14:46
اگر تو آمده بودی بهار می آمد زمانه با دل عاشق کنار می آمد...
-
[ بدون عنوان ]
1389/12/25 17:40
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
-
ویرگول
1389/12/16 11:07
با آدمِ تان باید زندگی کنید. دوست دختر دوست پسر بازی نه پسرها را مرد بار می آورد، نه از دخترها مادر می سازد. باید باهاش زیر یک سقف زندگی کنید تا بفهمیدش. بفهمید عاشق این است که درحال آشپزی ببیندتان. عاشق این است که در مناسبات اجتماعی از همه سَر ببیندتان، و هزار تا چیز ریز و کوچک و بی اهمیت دیگر که راه به دنیای هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
1389/12/10 10:41
نِیِستان را به آتش می کشانم...
-
[ بدون عنوان ]
1389/12/10 09:27
تویِ پست کردنِ یادداشت های خاصِتان دست دست نکنید. بیات که شدند دیگر نمی شود پابلیش شان کرد. . . . این پست قرار بود یک یادداشت خاص برای یک آدم خاص باشد.
-
بارِ گناهتان را تنهایی به دوش بکشید. مرد باشید جان مادرتان
1389/12/03 19:20
یک سال و نیم اینطورها باهام قهر بود. یعنی قهر ها! اخم و تخم میکرد، راه براه حالم را میگرفت، کم محلی میکرد، میفرستادم دنبال نخودسیاه... خلاصه نهایت بدجنسی را بجا می آورد. هیچ وقت دلم نخواسته بود بدانم چه مرگش است. پوست کلفت شده بودم. اینهمه آدم بی دلیل قهر کردند باهام، این هم روش. امروز نشسته بودم تو اتاق کارش داشتم...
-
[ بدون عنوان ]
1389/12/02 19:17
بارالها این چه وضعشه؟
-
[ بدون عنوان ]
1389/12/02 10:15
ناخوش احوال دیده اید؟ حالِ الانِ ماست...
-
Being a Single, is Being Princess!
1389/11/26 23:21
خوبی Single بودن به این است که علاوه بر اینکه آدمِ خودتی، دمِ ولنتاین و سپندار مزگان و کلا این قرتی بازیها، کلی کادوهای خوشگل خوشگل از هر طرف حواله ات می شود بی اینکه مجبور باشی به کسی جواب پس بدهی یا تعهد خرکی (و پشت سرش زیرآبی) به کسی داشته باشی. کلا Single بودن اگر به بی بند و باری و بی جنبگی ختم نشود چیز باحالی...
-
[ بدون عنوان ]
1389/11/20 22:50
دنیای مجازی را دوست دارم. ابهت آدمهایی را برایم شکانده که خیلی غول بودند برام قبلن ها. انگار آقای اینترنت همه را به صف کرده چیده باشد کنار هم. مرزی در کار نیست. آدم ات با یک کلیک توی مُشتت است. من کجا می توانستم پورج و آیه و فرشید و سرور را یکجا داشته باشم؟ کلا روزگار غریبی ست نازنین. و ما همچنان بر این باوریم، که...
-
اصلا چرا کشاورز شدم؟
1389/11/15 15:39
یک گل تخم مرغی خریده بودم، مامان گیر داده بود که "بدبخت این بادمجونه، انداختن بهت." لابد بچه بادمجان ها زرد و گردالی اند من نمی دانم. به این آقاهه میوه فروشیه میگویم "الان که فصل کاشت توت فرنگی نیس، بوته ش رو آوردین واسه فروش." اخم میکند که "منِ میوه فروش بهتر میدونم یا تویِ..." باید جفت...
-
خدایاااا، یک نفس راحت بده بکشیم
1389/11/08 22:23
ما یک حالی ایم الان، که یقین داریم حضرت فردوسی بعدِ سرودن شاهنامه هم قدِ الانِ ما اینقد خرکیف نبوده. اینها یعنی اولین تجربه ی جدی نویسندگی اینجانب الانه به ثبت رسید. لعنتی چه روز بیخود و بی مناسبتی هم هست. حالا مثلا اگر 8/8/88 یا 9/9/99 یا یک روز تابلویی بود این نمایشنامه کودکانه هه یهو تبدیل میشد به صد سال تنهایی!...
-
ما تو این عوالم ایم الان
1389/11/07 23:47
من مامانم نمایشنامه نویس بوده یا بابام آخه؟ یا چی؟ (اسمایلی عصبانی، اعصاب معصابم نداره. یونیسف و خارج و اینام نخواستیم اصن. این زندگی کوفتی ماهیا چیش به من آخه؟ به من چه ماهیا شبا که میخوابن قبلش مسواک میزنن یا جاش سیب میخورن؟) این نمایشنامه هه تنها دلخوشی جدی م بود تو این ماههای اخیر. آقای یونیسف، من خیلی گناه دارم....
-
مِستِر سین جون
1389/11/06 12:47
یک وقتهایی هست در زندگانی، در اوجِ نداری، یهو یکی ناغافل چنان حالی به حالی ات میکند که یک کم ایمان می آوری که همانقدر که دنیا دار مکافات است، دارِ خیلی چیزهای خوب دیگر هم هست. این الاکلنگه هی بالا پایین می شود، اما pause نمی زند. کلا قاعده ی بازی همین است. سین جوووووووووون بنده ی خودت کردی من را با این بستنی های خانگی...
-
هفتاد آرزو که دود شد...
1389/11/05 13:06
الی خوابگاهی است. خبرها دیرتر از ما که بابا 24 ساعت چتر انداخته روی شبکه ی خبر و اینها، به گوشش میرسد. دیشب sms داده که: "جدیدا جایی هواپیما سقوط کرده؟ یه چیزایی شنیدم." من: ارومیه. هفتاد نفر مُردند. الی: اگه من بمیرم جواب هوادارامو کی میده؟ ... امتحانهایش که تمام شد قرار است به خودش حال بدهد با پرواز بیاید...
-
کجا بودم اینهمه وقت؟
1389/11/01 10:51
دیشب خوابِ دلهای پاک را دیدم. یاد آن وقتها که توی هوای داغ شرجی دربدر دنبال خنزر پنزر بودیم برای بچه ها. دیشب ولی زیر بارانِ سردِ توی خوابم هِی دنبال یک چیزی می گشتم و پیداش نمیکردم. دست آخر دست خالی رفتم. بچه هه بزرگ بود، بی سرپرست نبود، کور نبود، معلول نبود، بیمار نبود. و من گیج مانده بودم که اینجا چه خبر است؟ من را...
-
[ بدون عنوان ]
1389/10/28 11:47
آقای خدا من چیز عجیب غریب سختی از شما نمی خواهم. فقط می شود دست مرا ول نکنید؟ می شود اینجا باشید؟ می شود وقتی کسی پرسید "چه خبر؟" جلوی گریه ام را بگیرید؟
-
[ بدون عنوان ]
1389/10/27 18:27
_ دوست جونم؟ _ جونم _ "فلانی" خیلی مهربونه. همیشه دوسش داشتم. وختی مُردم اینا رو بهش بگو، خوب؟ _ خوب
-
[ بدون عنوان ]
1389/10/27 14:54
من داشتم به قهقرا می رفتم٬ شما آیس پک خوران به دَدَر راه ما همان شب از هم جدا شد. ربطش را بزرگ تر که شدی می فهمی بعدن ها
-
چ ه ل
1389/10/24 11:16
جای بابابزرگ را که بستند، عمه بزرگه تازه حالی اش شد که بی بابا شده. دیشب بی حال بغ کرده بود گوشه ی آشپزخانه چشمهاش سرخ، داشت یواش یواش اشکهای گنده میریخت روی چادرش، موقع همدردی مامان، که: "تا سرِ سال اینقدر گیج و منگی، هفت و چهل و چار ماه و ده روز هم نمی تواند زورکی بهت بقوبولاند بی بابا شده ای. سال که آمد رویش،...